استیو

استیو

می‌شه بریم یه جا، زندگی نمیره؟

بی‌فضیلت

خیلی خیلی پیش می‌آد که می‌بینم آدم‌ها دارن کلی تلاش می‌کنن تا اثبات یا تظاهر بکنن که فلان ویژگی رو دارن، در حالی که واقعا هیچ‌جوره هیچ فضیلتی در داشتنِ اون ویژگی نیست!

درسای ریاضی سخت‌تره،‌ رقابت تجربی وحشتناک‌تره. من برده‌ی بهتری‌ام توی نظام سرمایه‌داری، کارفرمای من خیلی خوب تونسته من رو خر بکنه و من مثل سگ دارم براش کار می‌کنم و دیگه دارم نابود می‌شم از بس که کار کردم. آدمِ تک‌بعدی‌ای هستم و دارم خودم رو با فلان‌چیز خفه می‌کنم و از بقیه‌ی ابعادم غافل موندم. دهه‌ای که ما توش به دنیا اومدیم فاجعه بوده و ما نسل سوخته هستیم، من بدبخت‌ترم.

تفکیک دغدغه‌ها

خیلی وقتا می‌شه اصول دنیای علوم کامپیوتر رو به زندگیمون بسط بدیم. مثلا اصل Seperation of Concerns یکی از اون اصول بنیادی توی دنیای نرم افزاره که اگه حواسمون بهش نباشه، زندگی واقعا سخت می‌شه. لپِ مطلب اینه که «مشکل‌هات رو از هم تفکیک بکن و بعدش برای هر کدوم یه راه حل مستقل ارائه بده».

مثال بزنم. خیلی وقتا توی زندگیمون با یه مشکلِ خیلی کلی و گنگ و انتزاعی روبرو هستیم و درست نمی‌شناسیمش، مثلا «حالم بده» یا «خسته‌ام» یا «دیگه حوصله‌ام سر رفته» یا «خیلی تحت فشارم». بعدش می‌آیم برای این مشکل دنبالِ راهِ حل بگردیم، و خب این مشکلات کلی راه حل‌هاشون هم کلیه و دیگه اصلا راه حل نیست،‌ بلکه پاک کردنِ صورت مسئله‌ست، مثلا «استعفا بدم» یا «کات کنم». به نظرم کارِ درست اینه که تو دقیقا بفهمی که «چرا حالم بده؟»، «چرا خسته‌ام؟»، مثلا به چندتا دلیل می‌رسی، «رابطه‌ام با مدیرم فرساینده شده»، «نیاز به چند روز استراحت دارم». خب، مشکلات جزئی‌تر شدن و حالا می‌شه براشون به راه حل فکر کرد. حتی این مشکل رو ببین: «رابطه‌ام با مدیرم فرساینده شده»، خودِ این باید ریشه‌یابی بشه، ممکنه خودش معلولِ چندتا چیز دیگه باشه. خلاصه وقتی که ریشه‌های این مشکلات رو پیدا می‌کنیم، اون موقع می‌تونیم به هرکدوم جداگونه فکر کنیم و برای هرکدوم یه راهِ حلِ جداگونه پیدا بکنیم. وقتی می‌خوایم یه راه حل بدیم که همزمان چندین‌تا مشکل رو حل بکنه، زندگی واقعا سخت‌تر می‌شه.

فقط یه نکته‌ی مهم وجود داره، اون هم اینه که گاهی که به یه مشکل خاصی خوردیم، اون قدر تحت فشاریم که این «تفکر ساختارمند» رو از دست می‌دیم، فقط دلت می‌خواد بزنی زیرِ میز، می‌خوای صورت مسئله رو پاک بکنی و فقط فرار کنی. نتیجه‌ی این فرار چیه؟ این طوری از اون شغل یا رابطه می‌آیم بیرون، بعدش وقتی که رفتیم سراغ شغل یا رابطه‌ی جدید و به همون مشکل خوردیم، می‌فهمیم که مشکل از خودمون بوده، نه از اون شغل یا رابط‍ه.

از آرزوها، اول: بچه

یه روز توانایی و لیاقتِ این رو داشته باشم که یه بچه‌ی شیش ساله رو به سرپرستی بگیرم.

که یادم نره - ۱

اگه یه روز خوشحالیم رو با دیگران به اشتراک گذاشتم، براش دلیلِ مناسبی داشته باشم و این دلیل رو هم به صورت شفاف بهشون بگم. دلیلی مثلِ این که می‌خوام بهشون نشون بدم که اوضاع می‌تونه بهتر بشه یا چنین چیزی.

ما دیگه حسِ بازی کردن نداریم ولی واسه بچه‌ها عروسک هست

معمولا این رو با درد و غم از آدم‌ها می‌شنوی، حتی خودم هم چند باری گفتمش که «چیزی که دلت می‌خواست داشته باشی رو باید به وقتش می‌داشتی. وقتی دیر بهش می‌رسی، دیگه ارزش نداره. فلان عشق و حال رو وقتی بچه/جوون بودیم باید می‌داشتیم. الان دیگه حال نمی‌ده. این زندگی خیلی کثافته».

داشتم فکر می‌کردم می‌شه از این زاویه هم نگاش کرد که، اون چیزی که داشتن یا نداشتنش می‌تونه یه تغییر اساسی ایجاد بکنه، احتمالا حتی اگه دیر بهش برسی هم بازم تاثیرش رو می‌ذاره. اگه دیر بهش رسیدی و دیدی خیلی حال نمی‌ده، شاید معنیش اینه که اگه همون قبلتر هم بهش رسیده بودی، قرار نبوده اون قدرا حال بده‌هااا.

صرفا یه حدسه و خیلی مطمئن نیستم ازش.

جک موردعلاقه - ۲

- اگه تو دریا یه کوسه بیفته دنبالت، چی کار می‌کنی؟

- از درخت می‌رم بالا.

- مرد حسابی، مگه تو دریا درخت هستش؟

- مجبورم، می‌فهمی؟ مجبور.

جک موردعلاقه - ۱

قدیم‌ترا که دست‌شوییا همه آفتابه‌ای بودن، یکی داشته بدوبدو می‌رفته یه دست‌شوییِ عمومی‌ای.

از جلوی در دست‌شوییا، یه آفتابه برمی‌داره و تا می‌آد تندی بره دست‌شویی، یهویی:

- وایسا وایسا! اون یکی آفتابه رو بردار.

- وا، بذار برم بابا. چه فرقی داره؟

- هرجایی یه رئیسی داره دیگه. منم رئیس آفتابه‌ام.

نشونیِ ما، همون خنده‌های مرده‌ست

وقتی نشستم پای کاری که دوستش دارم و براش ساخته شدم، اصلا نمی‌فهمم زمان داره می‌گذره،‌ زیرم سنگه و هوا جهنمه و چشمام داره آتیش می‌گیره.

ولی امان از وقتی که داریم کاری رو می‌کنیم که، نمی‌خوایمش و براش ساخته نشدیم. دسشوییت می‌گیره. میز و صندلی استاندارد نیستش و روش راحت نیستم. دلم یه نوشیدنی می‌خواد با یه کیکِ خیلی خوشمزه. زمین کجه. خورشید پشتش به ماست.

 

به نظرم اینا همه‌شون نشونه‌ست، تا بفهمیم چی کار بکنیم و چی کار نکنیم.

فکر می‌کنم طوری ساخته شدیم و تکامل یافتیم، که وقتی داریم کاری رو می‌کنیم که باید بکنیم، نفهمیم شرایط چقدر افتضاحهه، تا بتونیم با قدرت ادامه بدیم. ولی ولی، نظامی که به دنیامون حاکمه خیلی قدرت گرفته و کاری که براش ساخته شدیم، به نفع این نظام نیست، نه؟ به نظرم نیست، واسه همین نظام طوری ساخته شده و تکامل یافته که مجبورمون بکنه کارایی رو بکنیم که «می‌خواد»، نه کارایی که «می‌خوایم». نتیجه می‌شه این که به جای این که زندگی و خوشبختی رو تجربه بکنیم، فقط داریم زور می‌زنیم که طاقت بیاریم و با درد خماری ادامه بدیم، به عشقِ نشئگی‌های گاه به گاه. زندگیمون رو پر بکنیم از کارای بی‌معنا و بی‌هدف و سعی کنیم الکی به خودمون انگیزه و قوت قلبای مصنوعی بدیم تا بتونیم به مسخره‌بازیامون ادامه بدیم.

 

پیوست: گنجیشککا - علی سورنا

بید مجنون

چشمم به جاده‌ست. دارم می‌رونم و می‌رونم.

- داریم کجا می‌ریم؟

نگاهت می‌کنم. بیدار شده‌ی. ذوق می‌کنم، می‌خندم، بازم می‌خندم.

تعجب می‌کنی. می‌پرسی «وا، چه‌ت شده بچه‌م؟ چرا می‌خندی؟»

زندگی سگی

سلام پسرم.

امیدوارم الان که داری این نامه رو می‌خونی، سرحال باشی.

خیلی سخته. نمی‌دونم از کجا شروع کنم و چی بگم. دیشب که قبل از خواب داشتم فکر می‌کردم، کلمه‌ها خیلی راحت پشتِ سرِ هم ردیف می‌شدن، ولی هربار که شروع می‌کنم تا برات بنویسم، دستم سنگین می‌شه.

بذار از مادرت شروع بکنم. می‌دونی، من هیچ‌وقت نمی‌فهمیدم چرا آدما بچه می‌زائن وقتی که این همه بچه‌ی بی‌سرپرست هست، تا این که عاشق مادرت شدم. می‌دونی، چشماش غروبِ آسمون بود و موهاش، آخرین نخایی بود که من رو به این دنیا وصل می‌کرد. می‌دونی، عاشقش که شدم، برای اولین بار توی عمرم دلم خواست که بچه‌مون رو اون زاییده باشه، یه نسخه‌ی کوچولو از اون، که با همدیگه ساختیمش. به هرحال. آرزو بر جوانان عیب نیست، ولی می‌دونستیم که کارِ درست، چیزِ دیگه‌ایه، این طوری شد که تو رو به سرپرستی گرفتیم. اون قدر بزرگ شده بودی که بفهمی ما پدر و مادر واقعیت نیستیم، ولی اون قدر کوچولو بودی که مثل بچه‌ی واقعیمون عاشقت بشیم.

من همیشه از «کاش» متنفرم بودم.

تپه‌ی چمنی

نمی‌دونم اون موقع‌ها رو یادته یا نه. ابتدایی می‌خوندی. فکر کنم کلاس سوم یا چهارم بودی. کلاس چهارم بودی، نه؟

قرار بود پنجشنبه ببرنتون اردو. یادته کجا می‌خواستن ببرنتون؟ تو اون موقع‌ها کوچیک بودی، فکر می‌کردی یه جنگلیه واسه خودش، ولی اون جا فقط یه پارک بزرگ بود. بذار اسمش رو بذاریم پارک جنگی. می‌خواستن ببرنتون پارک جنگلی. قرار بود صبح برین و دو ساعته برگردین. آره خب، دو ساعت برای اردو کمه.

چهارشنبه بهتون گفتن که به خانواده‌ها بگین براتون رضایت‌نامه بنویسن. آقای ناظم سیبیلوتون اومد و براتون یه متنی رو خوند که همه یادداشت بکنین تو دفتراتون، بعدش گفت برین خونه بگین زیرش رو امضا بکنن براتون.

از مهم‌ترین‌ها - ۱

به نظرم یکی از مهم‌ترین چیزهایی که زندگیمون رو می‌سازه، اینه که تصمیم بگیریم «برای تغییر دادن چه چیزی تلاش کنیم» و «چه چیزهایی رو بپذیریم و زورمون رو برای تغییر دادنش هدر نکنیم».

بنویسیم. بشینیم بنویسیم که می‌خوایم انرژیمون رو پای چه چیزایی بریزیم، و چه چیزهایی هستن که آزاردهنده‌ان و دلمون می‌خواد عوضشون بکنیم ولی بهتره خودمون رو به خاطرشون فرسوده نکنیم، چیزهایی که اصلا قرار نیستش من و تو بتونیم عوضشون بکنیم، مثلا «آدم‌ها»، یا مثلا «نظام‌ها».

خنده‌ام می‌گیره که یه زمانی داشتم خودم رو می‌کشتم، تا کاری کنم که دو به علاوه‌ی دو، نشه چهار. قدرت همینه که هست، هرکی قدرت‌طلب و اهل شو و ادایی باشه، هرکی عامه‌پسندتر باشه قدرت رو دستش می‌گیره و اونی که حرف اضافه نمی‌زنه، اهل لاف و دوز و کلک و وعده‌های صدتا یه غاز نیست قراره تنها بمونه. بدیهیه خب، حالا ما هرچی هم زور بزنیم، تهش قدرت دست اونیه که قدرت طلب باشه. اونی که دوستمون نداره، خب دوستمون نداره، حتی اگه خودش می‌خواست دوستمون داشته باشه هم نمی‌تونستش، این نه دست خودشه نه دست ماست.

+ پست مرتبط.

خودکشی - ۱

خب، زود تند سریع یه پست بنویسم و برم بخوابم. :))))

 

یه سوال داریم، «اگه یه دکمه بذارن جلوت که با زدنش، کاملا به عدم بپیوندی، فشارش می‌دی؟ در جا کاملا از بین می‌ری، بدون هیچ آینده‌ای، و هیچ کس هم یادش نمی‌آد که یه زمانی وجود داشتی».

اگه جوابتون منفیه، پیشنهاد نمی‌کنم که ادامه‌ی پست رو بخونین. اگه جوابتون مثتبه، منم همین‌طور، منم همین‌طور. یه موقع‌هایی تا یه لحظه مغزم خالی می‌شد، سریع «می‌شه بمیرم؟ چرا نمی‌میرم؟...» پر می‌شدش توی کله‌ام. هر روز صبح با «وای، چرا من زنده‌ام هنوز؟ کاش بیدار نمی‌شدم هیچ وقت» بیدار می‌شدم. گاهی شدید می‌شد و نگران بودم که طاقتم تموم بشه و یه بلایی سرِ خودم بیارم. الان یه مدتیه که دیگه خیلی خیلی کمتر به خودکشی فکر می‌کنم، دوست داشتم بنویسم دلیلاش رو.

چهارچوب‌های فکری مشترک

خب، می‌دونیم که آدمای مختلف، دنیای رو مثل هم نمی‌بینن، و این یه جاهایی واقعا عجیب و جالب می‌شه.

ولی باز، می‌تونی ببینی که اونایی که ۱۲ سال تو این مملکت مدرسه رفتن، با وجود همه‌ی تفاوت‌هاشون، باز یه اشتراکاتی دارن تو چارچوب‌های فکری‌شون، همین‌طور اونایی که این‌جا دانشگاه رفتن، همین طور کسایی که تو حوزه‌ی فناوری کار می‌کنن، کسایی که راننده‌ی تاکسی‌ان، کسایی که مادرن، کسایی که عاشق شدن، کسایی که تو یه رده‌ی سنی هستن، و و و و.

و می‌دونی، خب معمولا با کسایی ارتباط داریم که باهاشون چهارچوب‌های فکری مشترک داریم. به نظرم یکی از چیزهایی که کمک می‌کنه بتونیم خارج از چهارچوب فکر بکنیم، و گیر اشتباهای تکراری گوسفندوار نیفتیم، ارتباط با آدماییه که باهاشون کمترین تفاهم و اشتراک رو داریم، هرچند که واقعا سخته و خیلی انرژی می‌گیره.

بلوغ

دوست داشتم توی همین چند کلمه، بتونم یه چیزی بگم که به دردمون بخوره، پس بذارین خیلی کلیشه‌ای، سریع و مستقیم برم بالای منبر.

بزن قدش

بچه‌تر که بودم، فراری بودم از هر تماس بدنی‌ای با هر فردی.
مثلا عاشق داییم بودم، اما کافی بود دستش رو بذاره رو شونه‌ام، تمام بدنم منقبض می‌شد، ضربان قلبم می‌رفت بالا و تنفسم به هم می‌ریخت و تا لحظه‌ای که دستش رو برداره، قفل بودم و مغزم تبدیل به ماشین‌لباس‌شویی می‌شد و نمی‌دونستم باید چی کار بکنم.
نمی‌دونم چرا. نمی‌فهمم چرا. 
همین. فقط خواستم خواهش کنم بی‌اجازه به کسی دست نزنین، مخصوصا بچه‌ها. اگه بلد باشین بهش یاد بدین مهارت‌های دیگه رو هم، که عالیه.

پ. ن. یه ویدیوی بامزه گذاشته بود، با این مضمون که «اگه تو هم توی بچگی شرایط مناسبی نداشتی و این باعث شدش که حسابی گند بزنی و تصمیمات اشتباهی بگیری، ولی الان داری سعی می‌کنی خودت رو بهتر کنی، بزن قدش».

انتخاب

وقتی مدرسه‌مون تموم شد و می‌رفتیم دانشگاه، بعضیامون می‌گفتن «وای، داریم بزرگ می‌شیم. عجب»، ولی اون چیزی حس نمی‌کرد.

وقتی رفتیم سر کار، وقتی اولین حقوقمون واریز شد، وقتی رفتیم سفر، وقتی باباتون براتون خونه گرفت، وقتی خودتون برا خودتون خونه گرفتین، وقتی عاشق شدیم، بعضیامون حس می‌کردیم که «وای، داریم بزرگ می‌شیم، عجب». ولی اون، نه.

اون، موقعی بزرگ شدن رو حس می‌کرد که خودش تصمیم می‌گرفت که می‌خواد چی کار کنه، و برای انتخابش دلیل داشت، و از انتخابش مطمئن بود، و تصمیمش رو انجام می‌داد، حتی اگه این تصمیم، این بود که فردا می‌خواد ساعت چند بیدار بشه.

«وسطِ آدم»ها، یا وسطِ «آدم‌ها»

زنگ زده بود که دعوا کنه. بحثش سر پونزده هزارتومن بود. داد و بی‌دادش که تموم شد، نمی‌دونم دقیقا چی جواب دادم، ولی یه «قربونتون برم» گفتم وسطش. یهو کلا لحنش عوض شد. هرچی هم گفتم بهش، شماره‌کارت نداد که پونزده تومنه رو بزنم براش. سریع خدافظی کرد و قطع کرد.
.
دوستت داره.
اون قدر عمیق، اون قدر بالغانه و اون قدر واقعی، که بتونی روش حساب کنی.
یه روز برات یه دریم‌کچر کوچولو درست می‌کنه که بندازیش گردنت. اون روز کابوس‌هات تموم می‌شن و باید یه شمشیر دیگه رو دستت بگیری.
.
اون شب، زیادی ناخوش بودم. رفتم پارک بدوئم. پارک پرواز. تازه هشت شب بود ولی هیچ کس در حال دوئیدن نبود. چندین نفر هم با تعجب نگام کردن.
عجیب بود. تو پارک لاله، توی هر ساعتی، یه عده رو می‌تونی پیدا کنی که دارن می‌دوئن.
.
کاش چندتا مدال افتخار داشتم. اون طوری، هر وقت کسی به خاطر چیزی که به نظرش واقعا ارزشش رو داره، یه سختی رو می‌پذیرفت، براش کف می‌زدم و یه مدال افتخار بهش می‌دادم.

.

همیشه می‌ترسیدم beautiful people بشم و حالا گاهی فرقشون رو نمی‌فهمم.

 

معرفی رشته‌ی مهندسی کامپیوتر

خب سلام عزیزان.
امیدوارم که حالتون خوب باشه.

اومدم که در راستای کمک توی انتخاب رشته، یه کم از رشته‌ی زیبای مهندسی کامپیوتر بگم. بذارین قبل از هرچیز، بگم که حتی اگه انسانی یا تجربی هم هستین، شانسِ این که بیاین مهندسی کامپیوتر رو دارین. تو دفترچه انتخاب رشته رو که بگردین، می‌بینین.
نوشته‌ام شامل این مطالبه:
۱) یه معرفی کوچیک از خودم و سرگذشتم توی دنیای مهندسی کامپیوتر
۲) مقایسه‌ی «علوم کامپوتر» و «مهندسی کامپیوتر»
۳) کامپیوتر در دانشگاه
۴) کامپیوتر در بازار کار
۵) مقایسه‌ی کامپیوتر با بقیه‌ی مهندسیا، برق و مکانیک و...

+ توی متن، به اختصار به جای مهندسی می‌نویسم میم، به جای کامپیوتر می‌نویسم کامپ.

انسان‌های شگفت‌انگیز

امیدوارم که خوب و خوش باشین.

یکی از چیزایی که باعث می‌شه هر از گاهی به خودم بیام و حواسم جمع بشه و دوباره امید و انرژی و انگیزه پیدا بکنم، انسان‌های شگفت‌انگیزن. :))))))

انسان‌های خوب. آدم حسابی. اینا معمولا کارای خوبشون رو یواشکی انجام می‌دن. برعکس مزخرفا، شگفت‌انگیزا بلندگو نگرفته‌ن دستشون. باید واقعا بهشون نزدیک بشی تا بفهمی تو کله‌شون عجب کهکشانیه. این که چنین آدمایی وجود دارن، خب مایه‌ی دلگرمیه واقعا، ولی داشتم به یه موضوع غم‌انگیز فکر می‌کردم.

ببینین، من قبل از این که دانشگاهم حضوری بشه، وارد بازارکار شدم، و واقعا تفاوت عجیب این دوتا فضا، همیشه برام غم‌انگیزه. شخصا تا حالا با سه تا مدیرعامل، ارتباط نزدیک داشتم، و نه اون‌ها و نه هیچ کدوم از همکارام نبوده که خودش رو بگیره، طوری که مسئول آموزش دانشکده‌مون خودش رو می‌گیره. :))))

خاله‌زنک‌بازیایی که بین بچه‌های دانشگاه می‌بینم، هنوز که هنوزه گاهی واقعا متعجبم می‌کنه. دوستای خوب و حسابی‌ای هم دارما توی دانشگاه. آخ. البته بیشترشون همکارم هم حساب می‌شن. :دی

یا مثلا فضای بچه‌های بیان. وقتی با دوستای وبلاگیم می‌رم بیرون، اصلا دقت نمی‌کنم که چی پوشیدم، اولین چیزی که باهاش راحتم رو می‌پوشم. در حالی که هنوز واسه دانشگاه رفتن، یه گوشه‌ی ذهنم باید مراقبِ چیزی باشم که می‌پوشم. واقعا دوستای واقعی وبلاگیم محشرن. از همین تریبون تشکر می‌کنم از همه‌شون بابتِ این که وجود دارن. اگه از هر صد نفر، سه تاشون شگفت‌انگیز باشن، از این سه تا، دوتاشون از بچه‌های وبلاگن، در نتیجه اگه توی وبلاگ دنبال دوست بگردی، آدمای خیلی شگفت‌انگیزتری می‌بینی. :دی

لپ مطلب، همین، که اگه به نظرتون اومدش که آدما موجودات مزخرفی هستن، خب آره. احتمالا بیشترشون مزخرف باشن، ولی من یکی که معتقدم واقعا کم نیستن انسان‌های شگفت‌انگیز. اگه خبری از انسان‌های شگفت‌انگیز نیستش، احتمالا توی محیط خوبی نیستیم یا همچین چیزی.

۱ ۲ ۳
Designed By Erfan Powered by Bayan